أيات ولايت ىرسوره مباركه کهف
أيات ولايت ىرسوره مباركه کهف
صحابه از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كردهاند كه فرمود آنحضرت از پروردگار سؤال نمودم آيا ميتوانم اصحاب كهف را مشاهده كنم؟ خطاب رسيد ايرسول ما تو آنها را در دنيا نبينى لكن وصى خود امير المؤمنين را با جماعتى از صحابه بآن جا بفرست تا ايشان را دعوت بدين اسلام كند و ايمان بتو آورند، عرض كردم پروردگارا چگونه آنها را روانه كنم؟ خطاب رسيد ايشان را بر بساطى به نشان و به باد امر كن آنها را ببرد رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بساطى بگسترانيد امر فرمود بابو بكر و عمر و رفقايش بيكطرف آن جلوس كنند و سلمان و أبو ذر برطرف ديگر نشسته امير المؤمنين عليه السلام را بر وسط بساط نشانيد صحابه گفتند ايرسول خدا پروردگار امر فرموده كه وصى خود را با صحابه آنجا بفرستى از ميان ايشان وصى شما كيست؟
فرمود وصى من آنست كه چون بر آنها سلام كند جوابش را بدهند و چون سخن گويد با او گفتگو كنند و آنهائيكه وصى من نيستند دستورى ندارند كه با ايشان سخن گويند و جواب سلام آنها را بدهند آنگاه پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر فرمود به باد آن بساط را برداشت و آنجا برد چون بآن جا رسيدند امير المؤمنين عليه السلام به باد امر فرمود بساط را فرو نهاد سپس بابو بكر و عمر فرمود برخيزيد و بر اصحاب كهف سلام كنيد چون سلام كردند جوابى نشنيدند سلمان و أبو ذر نيز سلام كردند پاسخ آنها داده نشد امير المؤمنين عليه السلام بدر غار تشريف برد و فرمود سلام بر شما اى جوانان، اصحاب كهف جواب دادند بر تو باد سلام ايوصى پيغمبر آخر الزمان فرمود من رسول محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هستم شما را باو و دين اسلام دعوت ميكنم گفتند مرحبا بتو و بپيغمبر ايمان باو و بشما آورديم و بدين اسلام داخل شديم سپس گفتند رسول خدا را از جانب ما سلام برسان ما بخوابگاه خود رفتيم تا مهدى آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ظاهر گردد و در ركاب آنحضرت باشيم امير المؤمنين فرمود اى اصحاب كهف چرا جواب سلام اصحاب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را نداديد؟ عرض كردند ما جواب كسى را ندهيم مگر آنكه پيغمبر يا وصى او باشد پس از آن گفتند يا امير المؤمنين ما بخوابگاه خود رفتيم و با تو وداع ميكنيم امير المؤمنين امر فرمود به باد بساط را برداشت و بمسجد رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرو نهاد جبرئيل نازلشد و پيغمبر را از جريان واقعه آگهى داد پيغمبر فرمود يا على من بگويم يا تو ميگوئى؟ عرض كرد ايرسول خدا شما بفرمائيد نيكوتر باشد پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را خبر داد بآنچه واقع شده بود.
حسن بن ابى الحسن ديلمى با حذف اسناد از ابن عباس روايت كرده گفت در دوره عمر جمعى از دانشمندان يهود نزد او آمده گفتند آيا تو پس از پيغمبر اسلام ولى امر او هستى؟ گفت آرى گفتند ما مسائلى داريم از تو مىپرسيم اگر جواب گفتى ما ميدانيم كه ادعاى تو صحيح و دين اسلام بر حق و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيغمبر و برگزيده خدا بوده و گر نه تو دروغگو هستى و دين اسلام باطل است عمر گفت سؤال كنيد يهوديان سؤال نمودند عمر در جواب عاجز ماند بامير المؤمنين عليه السلام گفت يا على جواب اين مردم را بده كه پاسخ ايشان نزد شماست امير المؤمنين عليه السلام بعلماى يهود فرمود جواب شما را بشرطى ميدهم كه اگر مطابق با مندرجات تورات شما بود اسلام بياوريد قبول كردند دو نفر از ايشان سؤالاتى نموده و پس از شنيدن جواب اسلام آوردند نفر سوم عرض كرد يا على من هم سؤالاتى دارم اگر جواب كافى و صحيح بدهى من هم اسلام اختيار خواهم كرد فرمود هر چه ميخواهى سؤال كن عرض كرد بفرمائيد قومى كه در اين دنيا زندگانى مينمودند و مدت سيصد و نه سال پس از فوت باذن پروردگار مجددا زنده شده و بدنيا باز گشتند آنها كه بود و چند نفرند و داستان ايشان چيست در زمان كدام پادشاه واقعه روى داده
است؟ فرمود حبيبم محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بمن فرموده:
در زمين روم شهرى بوده بنام افسوس پادشاهى عادل و نيكى داشت چون از دنيا رفت يكى از سلاطين فارس بنام دقيانوس مملكت او را تصرف كرد پس از استقرار و بسط قدرت خود در شهر مزبور قصر مجلل و بزرگى بمساحت يكفرسخ مربع بنا نمود و در قصر مزبور طالار وسيعى كه داراى چهار هزار ستون بود از آئينه و شيشه ايجاد كرد كه هزار قنديل طلا براى روشنائى و زينت آن بكار برده و هشتاد دريچه در آن طالار تعبيه كرده بود كه از هنگام طلوع آفتاب تا غروب اشعه زرين آفتاب داخل طالار را روشن و منور ميساخت تخت مرصع طلائى با پايه هاى سيمين در صدر طالار قرار داده و هشتاد كرسى مرصع زرين در سمت راست و هشتاد كرسى در طرف چپ قرار داده تاج مرصعى از طلاى مشبك با هفت رشته از لؤلؤ و مرواريد غلطان و درخشان كه در شب تار مانند چراغ ميدرخشد بر سر ميگذاشت و پنجاه غلام رومى ملبس بلباس ديبا و ابريشم سبز با خلخالهاى طلا پشت سر خود نگاه ميداشت و شش نفر از علماء و دانشمندان را وزير خود نموده بود سه نفر در سمت راست و سه نفر در طرف چپ تخت او بودند مرد يهودى پرسيد يا على اسامى وزراء چه بود؟ فرمود سه نفر طرف راست بنام تمليخا و مكسلمينا و محسمنا و سه نفر سمت چپ موسوم به مرطوس و كنيطوس و ساديبوس بودند كه مورد مشورت پادشاه قرار ميگرفتند روزى پادشاه مزبور در دربار خود جلوس بر تخت نموده و درباريان در حضورش جمع بودند سه نفر از غلامانش داخل در طالار شده در دست يكى از آنها جام طلائى پر از مشك و در دست ديگرى ظرفى از نقره پر از گلاب و در دست سومى پرنده زيباى سفيدى كه منقار قرمز رنگى داشت بوده پس از آنكه در برابر تخت پادشاه رسيدند يكى از غلامان صدائى كرد پرنده پرواز نمود روى ظرف مشك نشسته و پرهاى خود را بمشك بيالود و با صداى ديگرى روى ظرف گلاب پرواز نمود و پرهاى آلوده بمشك را بگلاب داخل نمود و با صداى سوم پرواز نموده بر سر پادشاه قرار گرفت و خاطر پادشاه را مسرور و مشعوف ساخت پادشاه در اين موقع دچار نخوت و غرورى عجيب شده و ادعاى الوهيت و خدائى نمود و حضار را بكرنش و سجده خود دعوت نمود هر كس امر او را پذيرفت و باطاعت برخاست مورد تفقد و عنايت او واقع و بدريافت خلعت و جايزه نائل ميشد و هر كه از امر پادشاه سرپيچى نموده و پيروى ننمود بقتل محكوم ميشد پادشاه آنروز را براى خود عيد رسمى قرار داده و جشن شاهانه گرفت ناگاه شخصى بحضور سلطان رسيد و خبر نابودى و هلاكت لشگريانش را در پارس كه مورد تهاجم واقع شده بودند اعلام كرد پادشاه چنان تحت تأثير خبر مزبور قرار گرفت كه از شدت غم و غصه بيهوش نقش بر زمين شده تاج از سرش افتاد يكى از وزراء ششگانه كه در حضور پادشاه بود بنام تمليخا از پيش آمد در اثر تغيير وضع و حال پادشاه بفكر فرو رفت و با خود گفت اگر دقيانوس چنانچه مردم گمان ميكنند خدا بود چرا مانند ساير مخلوق دستخوش غم و شادى و رنج و تعب ميشد و مرتكب اعمالى شد كه شايسته مقام الوهيت و در خور شأن آن نيست و انديشه خود را بساير وزراء كه براى صرف غذا بمنزل او رفته بودند در ميان گذاشت و گفت من مدتى است كه در فكر اين مسائل هستم كه اين سقف بدون ستون آسمان را كه بر پا داشته و اين نيز اعظم و آفتاب جهانتاب را چه قدرتى از شرق بغرب جهان سير ميدهد و اين ماه تابان چگونه بصورت منظم و مرتب كره خاك را بنور روشن ميسازد اين كوههاى سر بفلك كشيده و اين درياها و رودخانهها و اين همه شگرفىهاى موجودات بچه وسيله بوجود آمدهاند بالاخره خود من و شما و ساير افراد بشر چگونه از اصلاب پدران و رحم مادران منتقل و پس از مدت معينى تولد يافته سير تدريجى تكامل از دوران كودكى و شيرخوارگى و صباوت و جوانى و شباب بعد پيرى را طى مينمائيم بطور قطع اين عوامل را مدير و مدبرى است غير از دقيانوس و دقيانوس سلطانى است از سلاطين روى زمين و بشرى بيش نيست تمام وزراء پس از شنيدن افكار و نظريات تمليخا بدست و پاى او بوسه زده و گفتند اى تمليخا خداوند ما را بوسيله تو هدايت و رهبرى فرموده تدبيرى كن تا از شر دقيانوس برهيم و از اين شرك و
پرستش مخلوق بجاى خالق آسوده شويم تمليخا گفت مقدارى خرما از نخلستان من آوردهاند آنرا فروخته و قيمت حاصله را برداشته و باتفاق از شهر خارج شده و بگوشه آرام و خلوتى خواهيم رفت همگى رأى او را پسنديده سوار بر اسب و ترك مقام و منصب و شهر و ديار گفته سر ببيابان نهادند همين كه چند فرسخى از آبادى دور شدند از اسبها پياده شده و با پاى پياده مقدارى راه پيمودند چوپانى را ديدند كه بچرانيدن گوسفند مشغول است از وى تقاضاى شير و خوراكى نمودند چوپان كمر بخدمت بسته از آنچه كه در دسترس داشت از ايشان پذيرائى نموده پس از صرف طعام چوپان گفت شما را در لباس بزرگان و اشراف مىبينم چگونه با اين حال جلاى وطن كردهايد؟ مگر از حضور پادشاه دقيانوس فرار نمودهايد؟ گفتند اى شبان مهربان دروغ گفتن شعار ما نيست اگر قول ميدهى كه راز ما را فاش نسازى ترا از حال خود مطلع مينمائيم چوپان سوگند ياد نمود ايشان نيز داستان خود را بىكم و كاست بيان كردند چوپان بدست و پاى آنها افتاد تقاضا كرد تا كمى درنگ نمايند تا او گوسفندان را بصاحبانشان رسانيده و همراه آنها برود فورا بآبادى برده و تسليم صاحبان آنها نموده براى ملحق شدن بايشان مراجعت كرد سگ گله نيز در پى او روان شد و دنبال او آمد يهودى پرسيد يا على آن سگ چه رنگ و نامش چه بوده؟ فرمود رنگش ابلق مايل بسياه و نامش قطمير بود چوپان و سگ بجوانان رسيدند همينكه سگ را همراه چوپان ديدند گفتند وجود سگ ممكن است باعث رسوائى ما شود و بر اثر صداى اين حيوان كسانى بمحل اختفاى ما پى برده و ايجاد ناراحتى كند سعى كردند سگ را رانده و از خود دور سازند ولى سگ از پيروى آنها خوددارى ننمود و هر چه او را با سنگ ميزدند باز براه خود ادامه ميداد و بالاخره بامر پروردگار بزبان آمده بوحدانيت خداى جهان شهادت داده و گفت اى جوانان بحق آن خدائى كه براى آن شريكى نيست اجازه دهيد تا من نيز همراه شما بوده و بنگهبانى و محافظت شما مشغول باشم پس از شنيدن بيانات سگ موافقت كردند كه سگ هم دنبال ايشان باشد چوپان آنها را بجانب كوه بلندى هدايت نمود كه در قله آن چشمه آب و درختان ميوهدار وجود داشت و از آب چشمه نوشيده و با ميوه سد جوع كردند همينكه تاريكى شب آنها را فرا گرفت در غارى كه در آن محل بوده رفته و خوابيدند در اين هنگام از طرف ذات پاك كردگار بعزرائيل خطاب شد كه همه آنها را قبض روح نمايد و دو فرشته هم مأمور شدند كه ايشان را از اين پهلو بآن پهلو بگردانند و آفتاب را امر فرمود غار را از نور خود روشن و منور سازد از آن طرف دقيانوس چون بخود آمد و باطراف خود نگريست جوانان را در پيرامون خود نديد پس از تحقيق معلوم شد كه هر شش وزير سواره از شهر خارج و ديگر مراجعت ننمودهاند دقيانوس با سواران بيشمار در تعقيب وزراى فرارى بر آمده همه جا رفتند تا اثر ايشان را در آن كوه و غار مزبور يافتند و چون آنها را بحال مردگان ديدند از كيفر و مجازاتى كه در نظر گرفته بود منصرف شده دستور داد تا دهانه غار را با سنگ و آهك مسدود كنند و بطعنه گفت حالا بايد از خدائى كه بزعم ايشان در آسمان است بخواهند تا موجبات نجات و رهائى آنها را از اين غار فراهم ساخته و نجات حاصل كنند امير المؤمنين عليه السلام بيهودى فرمود جوانان مدت سيصد و نه سال در غار بودند خداوند اراده فرمود كه آنها را زنده نمايد اسرافيل را امر فرمود ارواح ايشان را بجسدها بدمد دهانه غار هم بامر پروردگار گشوده شد چون روح بجسم آنها دميد از خواب بيدار شده و آفتاب را مشاهده كردند بيكديگر گفتند ديشب خواب بر ما چيره شد و از پرستش و عبادت پروردگار غافل شديم و اكنون آفتاب بلند است و روز گذشته ناگاه متوجه شدند كه درختان سبز و خرم نزديك غار خشكيده و چشمه آب از بين رفته تعجب كردند كه چگونه درمدت يكشب چنين تغييراتى روى داده و ضمنا احساس گرسنگى شديدى در خود نموده گفتند يكى از ما براى تهيه خوراكى و غذا بشهر برود بدون آنكه كسى را از وجود ما مطلع نمايد طعامى فراهم بياورد تمليخا گفت انجام اين خدمت بعهده من و از چوپان درخواست كرد لباسش را با لباس او تبديل و تعويض نمايد تمليخا لباس چوپان را پوشيده از پول خرمائى كه فروخته بود مختصرى برداشت و عازم شهر شد هر چه بيشتر طى طريق مينمود بر تعجب و نگرانى او ميافزود زيرا تمام معبر و برزنها در نظرش غريب و ناشناس بوده و باور نميكرد كه جاده و راهى كه ميپيمايد بشهر منتهى شود اما چيزى نگذشت كه بدروازه شهر رسيد و بر فراز آن پرچمى ديد كه بر آن نوشته شده «لا اله الا اللّه عيسى رسول اللّه و روحه» چشمهاى خود را
مىبست و باز ميكرد و حيرت بر حيرتش ميفزود كه اين چه شهر است آيا آنچه مىبينم در بيدارى است و يا خواب مىبينم بالاخره وارد شهر شده براى خريدن نان بدكان نانوائى نزديك شد از خباز پرسيد نام شهر شما چيست؟ گفت افسوس نام پادشاه را سؤال نمود جواب داد عبد الرحمن تمليخا گفت واعجبا من در خوابم نانوا گفت تو با من سخن ميگوئى چگونه در خوابى تمليخا با دادن سكه درخواست نان نمود يهودى پرسيد يا على وزن آن سكه و درهم چه بود؟ فرمود هر يك درهم آن زمان برابر ده درهم و ثلث درهم زمان ما بوده بارى نانوا چون سكه را از تمليخا گرفته و نظر كرد با تعجب فراوان گفت آيا تو گنجى بدست آوردهاى؟ تمليخا گفت خرمائى داشتم فروختهام و اين درهم از بهاى خرماى فروخته شده ميباشد و ما براى اينكه دقيانوس را پرستش ننموده و بعبادت خداى يگانه پردازيم از شهر فرار نمودهايم نانوا غضبناك گشته گفت پادشاه شرابخوارى را كه نام ميبرى بيش از سيصد سال است مرده و تو بايد از اين گنجى كه بدست آوردهاى سهمى هم بمن بدهى و گر نه ترا رسوا و بدست مأمورين دولت مىسپارم تمليخا مضطربانه اظهار داشت من گنجى بدست نياوردهام و از مردم همين شهر ميباشم او را بدربار پادشاه بردند پادشاه از تمليخا پرسشهائى نمود و از او خواست كه نام عدهاى از اهالى شهر را كه مىشناسد بيان نمايد تمليخا ضمن معرفى خود نام بيش از هزار نفر را بيان نمود و البته حتى يكنفر از آنها شناخته نشد پادشاه پرسيد آيا تو در اين شهر خانه و منزلى دارى؟ جواب مثبت داد و درخواست نمود همراه او بروند تا منزل خود را نشان دهد پادشاه با جمعى از نديمان خود سوار شده و براى ديدن خانه تمليخا حركت كردند بخانه مجللى رسيدند گفت اين خانه من است چون درب خانه را كوبيدند پيرمرد فرتوتى كه ابروانش بروى چشمها ريخته بود و دليل بر عمر طولانى وى بود درب خانه را بگشود و پرسيد كيست؟ تمليخا گفت اين خانه من است پيرمرد پرسيد نام تو چيست؟
گفت تمليخا فرزند قسطنطين پيرمرد از شنيدن نام او بخاك افتاد و پاى تمليخا را بوسه زد گفت بخداى كعبه قسم اين شخص پدر بزرگ من است كه در زمان سلطنت دقيانوس از شهر فرار نموده پادشاه از اسب فرود آمد دست در گردن او انداخته او را بوسيد مردم هم دور او را گرفته دست و پايش را ميبوسيدند پادشاه سؤال كرد دوستان و رفقايت كجا هستند؟ جواب داد در غار و صيد و باتفاق واليان شهر و جمع بسيارى بسوى غار رفتند تمليخا نزديك غار بهمراهان خود گفت اجازه بدهيد من پيش از شما بغار رفته دوستانم را خبر كنم ميترسم كه از صداى جمعيت مضطرب شده و گمان كنند لشگريان دقيانوس براى دستگيرى ايشان آمدهاند مردم توقف كرده تمليخا روانه غار شد چون رفقايش او را ديدند دست بگردنش نموده بوسيده و گفتند خدا را شكر كه از شر دقيانوس نجات يافته و بسلامت مراجعت نمودى تمليخا گفت ديگر از دقيانوس و شر او راحت شدهايد شما كجا و دقيانوس كجا شما تصور ميكنيد كه چقدر خواب بوديد؟ گفتند يا يكروز يا كمتر از آن تمليخا گفت ما مدت سيصد و نه سال در خواب بوديم و سالهاست كه دقيانوس در گذشته و خداوند پيغمبر ديگرى را برهبرى خلق برگزيده و اكنون مردم خداى يگانه را ستايش مينمايند و پادشاه فعلى كشور و جمع كثيرى از مردم براى ديدن شما آمدهاند گفتند اى تمليخا ميخواهى ما را فتنه عالم كنى پرسيد پس چه بايد بنمائيم؟ گفتند همگى رو بدرگاه خداوند نموده مسئلت كنيم كه ما را قبض روح فرموده و شب را در بهشت جاويد بسر بريم تمام آنها دست تضرع بدعا برداشته گفتند پروردگارا بحق آنچه از ايمان و دين بما عطا فرموده اى فرشته ملك الموت را امر بفرما روح ما را قبض كند خداوند دعاى ايشان را اجابت و امر بقبض روح آنها نموده و درب غار مسدود شد و اليان شهر مدت هفت روز پيرامون كوه گرديده درب غار را جستجو كردند اثرى نيافتند بالاخره تصميم گرفتند بالاى كوه مزبور معبدى بيادگار بسازند.
امير المؤمنين عليه السلام بيهودى فرمود آيا داستان اصحاب كهف با روايات تورات موافق هست يا خير؟ يهودى گفت بخدا قسم فرمايشات شما مطابق تورات است و شهادت ميدهم كه جز خداوند يكتا خدائى نيست و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيغمبر برگزيده او و تو يا على وصى و خليفه بر حق ميباشى و اسلام آورد.
وَ لَبِثُواْ فىِ كَهْفِهِمْ ثَلَاثَ مِاْئَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُواْ تِسْعًا(25)
عياشى ذيل آيه وَ لَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا تِسْعاً از جابر جعفى روايت كرده گفت حضرت باقر عليه السلام فرمود بخدا قسم مردى از اهلبيت ما سيصد و نه سال
سلطنت خواهد نمود حضورش عرض كردم در چه وقت؟ فرمود بعد از فوت قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مجددا پرسيدم مدت قيام حضرت حجت عليه السلام چقدر است؟ فرمود از روز قيام تا فوت آنحضرت نوزده سال ميباشد.
وَ اضْرِبْ لهَُم مَّثَلًا رَّجُلَينِْ جَعَلْنَا لِأَحَدِهِمَا جَنَّتَينِْ مِنْ أَعْنَابٍ وَ حَفَفْنَاهُمَا بِنَخْلٍ وَ جَعَلْنَا بَيْنهَُمَا زَرْعًا(32)
شيخ مفيد در كتاب اختصاص از حضرت صادق عليه السلام ذيل آيه فوق روايت كرده فرمود أبو بكر روزى بملاقات امير المؤمنين عليه السلام رفت بآن حضرت سلام كرد و گفت اى ابو الحسن رسول خدا بعد از غدير خم و روز ولايت نسبت بشما امرى نفرمود من گواهى ميدهم و اقرار دارم كه در عصر و زمان پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرتت مولاى تمام ما امة بودى و من تسليم امر پيغمبر بودم و بشما سلام كردم و خطاب نمودم بامير المؤمنين عليه السلام و خبر داد ما را رسول خدا كه شما وصى و خليفه و وارث او هستيد نسبت باهل و عيالاتش و نفرمود كه خليفه او هستيد بر تمام امة و نبايد شما مكدر شويد از اينكه مردم در سقيفه بنى ساعده جمع شده و مرا خليفه كردهاند و گمان نميكنم در قبول نمودن خلافت گناهى مرتكب شده و نزد پروردگار معصيت كار و معاقب باشم فرمود امير المؤمنين عليه السلام اى أبو بكر اگر پيغمبر زنده شود و مشاهده نمائى او را و بفرمايد چرا در حق من ستم نمودى حقيكه خدا و رسول او براى من مقرر فرمودهاند نه براى تو و ساير مسلمين ديگر چه ميگوئى آيا حق مرا تسليم نموده و بكنار خواهى رفت؟ عرض كرد اگر پيغمبر را مشاهده نمايم و بمن امر بفرمايد خلافت را بشما واگذار خواهم كرد امير المؤمنين عليه السلام دست أبو بكر را گرفته بجانب مسجد قبا برد وارد مسجد شدند أبو بكر رسول خدا را مشاهده نمود فرمود باو اى گمراه حيلهگر و فتنهانگيز واى بر تو عهد مرا فراموش نموده و حق على عليه السلام را غصب كرده و با او بمخاصمه برخاستى و در مكان نبوت جلوس كردهاى رها كن خلافت را و واگذار آن را بعلى و الا جايگاه تو هميشه در آتش جهنم خواهد بود و پيغمبر از نظر أبو بكر پنهان شد امير المؤمنين عليه السلام اين داستان را براى سلمان فارسى بيان فرمود سلمان عرض كرد اجازه ميفرمائى بمردم بگويم شايد أبو بكر خجالت كشيده و خلافت را بصاحبش واگذار كند آن حضرت تبسمى نمود و فرمود بخدا قسم او و رفيقانش از خلافت تا دم مرگ دست نخواهند كشيد أبو بكر عمر را ملاقات كرد و واقعه را براى او بيان كرد عمر گفت اى أبو بكر مگر عقل از سر تو ربوده شده نميدانى كه بنى هاشم مردم را سحر ميكنند.
قَالَ لَهُ صَاحِبُهُ وَ هُوَ يحَُاوِرُهُ أَ كَفَرْتَ بِالَّذِى خَلَقَكَ مِن تُرَابٍ ثمَُّ مِن نُّطْفَةٍ ثمَُّ سَوَّئكَ رَجُلًا(37)
در تفسير آيه أَ كَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده فرمود وقتى كه امير المؤمنين عليه السلام را از خانه بيرون كشيده و بسوى مسجد ميبردند حضرت صداى مبارك را به تكبير بلند نموده و در كنار قبر پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم توقف كرده و فرمود ايرسول خدا و اى پسر عم بزرگوار عزيزم ببين چگونه اين امت مرا ذليل و خوار نموده و نزديك است بقتل برسانند كه ناگاه دستى شبيه بدست پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از قبر بيرون آمده بسوى ابو بكر اشاره كرده و ندائى برخاست كه واى بر تو اى ابو بكر أَ كَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ تا آخر آيه ابن شهر آشوب از كتاب اسحق عدل روايت كرده گفت در زمان خلافت هشام بن عبد الملك مروان خطيبى بالاى منبر جسارت نموده سب امير المؤمنين عليه السلام مينمود كه ناگاه دستى بدون ذراع از قبر پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خارج شد و صدائى شنيده شد و بخطيب فرمود واى بر تو أَ كَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ تا آخر آيه و دود كبودى از بالاى منبر برخاست و چون خطيب از منبر بزير آمد كور شده بود و پس از سه روز بجهنم واصل گرديد.
هُنَالِكَ الْوَلَايَةُ لِلَّهِ الحَْقِّ هُوَ خَيرٌْ ثَوَابًا وَ خَيرٌْ عُقْبًا(44)
در كافى ذيل آيه هُنالِكَ الْوَلايَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ از عبد الرحمن بن كثير روايت كرده گفت معناى آيه را از حضرت صادق عليه السلام پرسيدم فرمود مراد از ولايت حقه امير المؤمنين عليه السلام ميباشد و بسندى ديگر از فضيل و او از حضرت باقر عليه السلام عين مضمون فوق را نقل كرده است.
الْمَالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ الْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيرٌْ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَ خَيرٌْ أَمَلًا(46)
محمد بن اسمعيل روايت كرده گفت باتفاق عمويم عبد الرحمن حضور حضرت صادق عليه السلام شرفياب شدم از من سؤال نمودند فرزند اسمعيل ميباشى؟ عرض كردم بلى حضرت طلب مغفرت نمود سپس فرمود بما مودت و محبت ما ائمه را كوچك و سبك نشماريد چه مودت ما از جمله باقيات صالحاتست عرض كرديم حضورش اى فرزند رسول خدا سپاس گذاريم كه خداوند نعمت دوستى شما اهل بيت را بما عطا نموده فرمود بگوئيد
«الحمد لله على اول النعم»
عرض كرديم اول نعمت كدامست؟
فرمود ولايت ما آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است عياشى بسند ديگر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده فرمود باقيات صالحات نماز است و بايد دقت و مراقبت در اوقات نماز بعمل آوريد مخصوصا توجه كنيد نماز ظهر را وقتى بخوانيد كه آفتاب از نصف النهار بگذرد.
* مَّا أَشهَْدتهُُّمْ خَلْقَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ لَا خَلْقَ أَنفُسِهِمْ وَ مَا كُنتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُدًا(51)
از حضرت باقر عليه السلام ذيل آيه وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُداً روايت كرده فرمود پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرد و گفت پروردگارا دين اسلام را بابو جهل و عمر بن خطاب تقويت عطا فرما آيه فوق نازل شد كه اى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در موقع آفرينش آسمانها و زمين آنها را گواه خود نساختهام و من اصولا گمراهان را بمعاونت و يارى خود نگرفتهام تو هم بايد نگيرى.
فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا ءَاتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا وَ عَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا(65)
بلال از يونس روايت كرده گفت بين ما و هشام اختلاف نظر حاصل شد در اين مورد كه آيا در برخورد موسى و خضر كه اولى پيغمبر و حجت خدا بوده و ديگرى هم از طرف خدا براى موسى حجت معرفى گرديده و براى كسب علم رو بسوى او برده چگونه ميتوان حكم نمود كدام يك اعلم ميباشند بالاخره تصميم گرفتيم نامه خدمت حضرت رضا عليه السلام نوشته و مراتب را استفاده نمائيم در جواب فرمودند.
موسى براى درك محضر آن عالم در جزيرهاى از جزاير واقع در كنار دريائى عزيمت نمود موسى سلام كرد و آن مرد مفهوم سلام را درك ننمود زيرا در سرزمينى كه بود سلام مرسوم نبود از موسى پرسيد تو كيستى؟ پاسخ داد من موسى بن عمرانم گفت آيا تو هستى كه خداوند با تو تكلم نموده؟ جواب داد بلى پرسيد حاجت تو چيست؟ موسى گفت بحضورت رسيدهام تا از دانش خود مرا بهرهمند سازى تا هدايت شوم گفت اى موسى من از طرف پروردگار مأمور بكارهائى هستم كه تو طاقت انجام آنرا ندارى همانطور كه تو مأمور بامرى هستى كه من توانائى تحمل آنرا ندارم پس از آن از حوادث آينده جهان شمهاى بيان نمود تا بحديث پيغمبر خاتم رسيد و شرح وقايع آن زمان را داده و مصائبى كه بآل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ميرسد و مظالمى كه منافقين بخاندان پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روا ميدارند بيان نمود موسى باو گفت من ميخواهم از تو متابعت و پيروى نموده و در خدمت تو باشم تا مرا تعليم نمائى جواب داد چگونه ميتوانى در باره امورى كه از آنها بىاطلاعى صبر و شكيبائى كنى موسى گفت اميدوارم خداوند مرا شكيبا و صبور نمايد خضر گفت مشروط بر اين باشد كه آنچه از من مشاهده مينمائى سؤال نكنى تا خودم ترا از آن مطلع بسازم قبول كرد هر سه نفر يعنى آن عالم و موسى و يوشع براه افتادند.
َانطَلَقَا حَتىَّ إِذَا أَتَيَا أَهْلَ قَرْيَةٍ اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا فَأَبَوْاْ أَن يُضَيِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِيهَا جِدَارًا يُرِيدُ أَن يَنقَضَّ فَأَقَامَهُ قَالَ لَوْ شِئْتَ لَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْرًا(77)
از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود دفينه زير آن ديوار لوحى بوده از طلا كه در روى آن حك كرده بودند بسم الله الرحمن الرحيم محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسول خداست و دوازده نور پاك ائمه طاهرين و حجتهاى خدا ميباشند عجب دارم از كسى كه يقين بمرگ دارد و خوشحالى ميكند عجب دارم از كسى كه به قدر الهى ايمان داشته و تدبير كارها ميكند و عجب دارم از كسى كه آتش دوزخ را در نظر دارد چگونه ميخندد و عجب از كسى كه تحول دنيا را بچشم ميبيند و باز بدنيا و مردم دنيا خوش بين بوده و اطمينان بآن دارد.
وَ أَمَّا الْغُلَامُ فَكاَنَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَينِْ فَخَشِينَا أَن يُرْهِقَهُمَا طُغْيَانًا وَ كُفْرًا(80)
در كافى از حسن بن سعيد لحمى روايت كرده براى مردى از اصحاب حضرت صادق عليه السلام دخترى متولد شد حضرت مشاهده كرد آنمرد محزون و غضبناك است فرمود باو اگر پروردگار بتو بفرمايد خودت فرزندى اختيار كن يا ما براى تو فرزندى اختيار نمائيم چه جواب ميدهى؟ عرض كرد ميگويم پروردگارا شما اختيار بفرمائيد فرمود پس خداوند فرزند دخترى اختيار فرموده بدان آن پسر بچهايكه خضر با موسى او را بقتل رسانيده و پروردگار فرمود فَأَرَدْنا أَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَيْراً مِنْهُ زَكاةً وَ أَقْرَبَ رُحْماً و خواستم كه خداوند بجاى آن فرزند صالح و پاكدل بايشان عطا فرمايد حق تعالى بجاى آن پسر دخترى بپدر و مادر آنطفل عطا فرمود و از آندختر هفتاد نفر پيغمبر متولد شده و بوجود آمدند.
وَ أَمَّا الجِْدَارُ فَكاَنَ لِغُلَامَينِْ يَتِيمَينِْ فىِ الْمَدِينَةِ وَ كاَنَ تحَْتَهُ كَنزٌ لَّهُمَا وَ كاَنَ أَبُوهُمَا صَلِحًا فَأَرَادَ رَبُّكَ أَن يَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا وَ يَسْتَخْرِجَا كَنزَهُمَا رَحْمَةً مِّن رَّبِّكَ وَ مَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِى ذَالِكَ تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسْطِع عَّلَيْهِ صَبرًْا(82)
در ذيل آيه وَ كانَ أَبُوهُما صالِحاً از حضرت باقر عليه السلام روايت كرده فرمود خداوند حفظ و حراست ميفرمايد فرزندان را باعمال صالح و نيكوى پدرانشان عياشى از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده فرمود نمىيابم شبيهى براى على بن أبي طالب عليه السلام مگر موسى و صاحب سفينه موسى سخن ميگفت از روى جهل و نادانى و صاحب سفينه تكلم مينمود از روى علم و دانش اين مردم هم از روى جهل و نادانى سخن ميگويند ولى امير المؤمنين عليه السلام با علم و دانش تكلم و سخن ميفرمايد
حَتىَّ إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَطْلُعُ عَلىَ قَوْمٍ لَّمْ نجَْعَل لَّهُم مِّن دُونهَِا سِترًْا(90)
در كافى بسند خود از امير المؤمنين عليه السلام روايت كرده كه ابن عباس از آن حضرت انواع مخلوقات روى زمين و دريا را سؤال مينمايد و ضمن بياناتى كه در جواب او فرموده ميفرمايد بنى آدم هفتاد نوع ميباشند و ناس از فرزندان آدم است سواى قوم يأجوج و مأجوج.
و در كتاب منهج التحقيق الى سواء الطريق از سلمان فارسى روايت كرده گفت روزى در منزل امير المؤمنين عليه السلام در زمانى كه مردم با عمر بيعت نموده بودند بهمراهى حسنين و محمد بن حنيفه و محمد بن ابى بكر و عمار بن ياسر و مقداد بن اسود كندى نشسته بوديم فرزند گرامش حضرت امام حسن عليه السلام عرض نمود اى پدر بزرگوار سليمان نبى از خداوند شوكت و سلطنت خواست پروردگار نيز چنان دولت و قدرت باو عطا فرمود كه ديگر باحدى داده نشده است آيا از آن حشمت و جلال سليمان بن داود حضرتت بهرهمند ميباشيد يا خير؟ فرمود بحق خدائى كه خالق بشر است و دانه را در دل خاك شكافته و بصورت زيبا و خرم بيرون ميآورد سليمان از خداوند درخواست آن ملك و سلطنت را نمود و خداوند باو مرحمت فرمود ولى پدرت داراى قدرت و شوكتى است كه پس از جدت پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خداوند چنان ملك و سلطنتى بكسى عطا نفرموده و نخواهد كرد امام حسن عليه السلام عرض نمود اى پدر بزرگوار آرزو دارم از آنچه خدا بشما عنايت و مرحمت فرموده بما بنمايانيد و جلوه دهيد فرمود انشاء اللّه نشان خواهم داد و از جا برخاسته و وضو گرفته و دو ركعت نماز خواندند و دعائى قرائت نمودند كه كسى نفهميد سپس بطرف مغرب اشارهاى فرمود ناگاه قطعه ابرى پديدار شد و داخل خانه گرديد قطعه ديگرى هم نمايان شده و در گوشه منزل قرار گرفته و با بيانى فصيح كه حضار شنيدند گفتند شهادت ميدهيم كه نيست خدائى جز خداوند يكتا و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسول او و شما خليفه و وصى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ميباشى و هر كس در باره شما شك كندهلاك خواهد شد ابرها چون فرشى گسترده زير پا پهن شد امير المؤمنين فرمود بر روى بساط بنشينيد همگى روى آن نشستيم امير المؤمنين عليه السلام هم روى آن قطعه ابر ديگر قرار گرفت و بابر اشارهاى فرمود كه بطرف مغرب سير كند بادى وزيد و بساط ما را بآرامى و ملايمت رو ببالا حركت داد و در بين زمين و آسمان حركت نمود چون بصورت مبارك امير المؤمنين عليه السلام كه روى آن قطعه ابر و بر فراز كرسى جلوس فرموده بودند نظر كرديم چهره شريفش نورانى و چون قرص ماه تابان و درخشان شده بود حضرت امام حسن بپدر عرض نمود سليمان پيغمبر از بركت انگشترى مخصوص كه در دست داشتند تمام عناصر را در تحت اختيار و اطاعت خود داشت شما بچه وسيله ابر و باد را در حيطه اقتدار و فرمان خود درآوردهايد امير المؤمنين عليه السلام فرمود من در روى زمين عين اله و يد اله و قدرت اله و لسان اله و حجت خدايم براى بندگان خدا ميخواهى كه انگشتر سليمان را ببينى عرض كرد بلى دست بجيب مبارك نمود انگشترى زرين كه نگين ياقوت سرخى داشت بيرون آورد كه روى آن كلمات محمد و على نقش شده بود و همه تعجب كرديم فرمودند تعجب نكنيد كه انجام امورى از اين قبيل از مثل من تعجب ندارد امروز چيزهائى بشما نشان ميدهم كه هرگز نديدهايد حضرت امام حسن عليه السلام عرض كرد اى پدر يأجوج و مأجوج و سدى كه ميان ما و آنهاست بما نشان بده و ما همچنان بسير و حركت بوديم كه بجائى رسيده و صدائى چون صداى رعد شنيديم كوه بسيار بلندى مشاهده كرديم در آنجا درختى بود كه برگهايش ريخته و شاخهايش خشكيده بود امام حسن عليه السلام پرسيد چرا اين درخت خشك شده فرمود خودت از آن سؤال كن چون از درخت سؤال كرد جوابى نداد امير المؤمنين بدرخت خطاب فرمود كه چرا جواب فرزندم حسن را ندادى بخدا قسم شنيدم درخت گفت لبيك اى امير المؤمنين واى وصى و جانشين رسول خدا سپس گفت يا ابا محمد پدرت امير المؤمنين عليه السلام در هر شب وقت سحر بطرف من تشريف ميآوردند و دو ركعت نماز خوانده و بعد بر كرسى مخصوصى كه روى ابر سفيدى قرار داشت و بوى مشك از آن استشمام ميشد نشسته و بالا ميرفتند و من از بركت وجود و حضور حضرتش سرسبز و خرم بودم ولى مدت چهل روز بود كه در اين مكان تشريف نياورده بودند بهمين سبب ريشه و شاخه و برگ من خشكيده امير المؤمنين عليه السلام دو
ركعت نماز خوانده و دست مبارك بآن درخت كشيد فورا سبز و خرم شده بحالت اوليه برگشت از آنجا سير نموديم فرشتهاى را ديديم كه بدو طرف مغرب و مشرق توجه داشت چون امير المؤمنين عليه السلام را ديد گفت شهادت ميدهم به يكتائى خداوندى كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنده و پيغمبر برگزيده اوست و على رغم كراهت مشركين براى هدايت خلق و غلبه دين حق بر تمام اديان مبعوث گشته و شهادت ميدهم كه شما خليفه و وصى بر حق آن پيغمبر ميباشى گفتم اى امير المؤمنين اين فرشته كيست فرمود اين فرشته موكل بر ظلمت و روشنائى شب و روز است و پيوسته تا روز قيامت بوظيفه خود عمل مينمايد و خداوند امر دنيا را بدست من مقرر داشته و صحيفه و اعمال بندگان را در هر روز نزد من ميآورند و پس از آن بالا ميبرند بسير خود ادامه داديم تا بسد يأجوج و مأجوج در كنار كوه خضر رسيديم امير المؤمنين بابر اشاره فرمودند كه در كنار سد ما را فرود آورد سدى بود كه ارتفاع آن بسيار و رنگى ظلمانى و سياه داشت و از اطراف آن دود متصاعد ميشد و قوم يأجوج و مأجوج را مشاهده نموديم كه بعضى از آنها بسيار بلند قامت و برخى متوسط و عدهاى هم داراى گوشهاى عجيبى بودند كه يك گوش ايشان بستر و فراش ايشان محسوب ميشد و گوش ديگر بمنزله روپوش بود از آنجا بكوه قاف حركت نموديم كوهى عجيب بود و سنگهائى از زمرد سبز داشت در آنجا فرشتهاى بصورت عقاب (نسر) بود تا چشم او بامير المؤمنين عليه السلام افتاد عرض كرد
«السلام عليك يا وصى رسول رب العالمين و خليفة اللّه»
آيا اجازه ميفرمائيد بديدار خضر بروم حضرت فرمود بلى ناگاه با ذكر بسم الله الرحمن الرحيم حركت نمود رفت و طولى نكشيد مراجعت نمود سلمان ميگويد گفتم اى امير المؤمنين آيا فرشته بدون اجازه حضرتت نميتوانست بملاقات خضر برود فرمود بآن خدائى كه آسمانها را برافراشته هيچيك از فرشتگان نميتوانند بدون اجازه و اذن من باندازه نفس كشيدنى از جاى خود حركت كنند و همين حال را بعد از من فرزندانم از حسن تا قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دارند عرض كردم چگونه هر شب باين مكان تشريف آورده و مراجعت ميفرمايد فرمودند همچنانكه شما را اكنون آوردم بخدائى كه جان من در دست قدرت اوست من باذن پروردگار مالك ملكوت آسمانها و زمين ميباشم و شما طاقت مشاهده حقيقت معنويت مرا نداريد اى سلمان اسم اعظم خداوند هفتاد و سه حرفست و آصف بن برخيا يك حرف آنرا ميدانست و با تكلم آن يك حرف تخت بلقيس را در حضور سليمان حاضر كرد در فاصله كمتر از يك چشم بهمزدن ولى هفتاد و دو حرف از حروف اسم اعظم در نزد ما است و يك حرف ديگر آن در علم خداوند محفوظ مانده است و هيچ توانائى و قدرتى بدون مشيت و اذن پروردگار وجود ندارد از آنجا گذشته بكوهى رسيده و جوانى را ديديم كه ما بين دو قبر بعبادت ايستاده است از امير المؤمنين عليه السلام پرسيدم او كيست؟ فرمود صالح پيغمبر است كه بين قبر پدر و مادرش مشغول نماز است چون از نماز فارغ شده و نظرش بامير المؤمنين عليه السلام افتاد گريستن آغاز نمود پرسيدم چرا گريه ميكنيد گفت امير المؤمنين همه روز صبح از اين محل عبور ميفرمود و با زيارت جمال حضرتش قدرت عبادت من زياد ميشد اكنون ده روز بود كه توفيق ديدار مبارك را چون عبور خود را از اينجا قطع نموده بودند نداشتم ما همه از شنيدن آن متعجب شديم.
امير المؤمنين عليه السلام فرمود ميخواهيد سليمان بن داود را ملاقات كنيد گفتيم كمال اشتياق را داريم ما را بسوى باغستانى رهبرى فرمودند كه از لحاظ كثرت درخت و وفور ميوه بهتر از آن باغ نديده بوديم تختى در وسط باغ بود و جوانى بر فراز تخت خفته و دستهاى خود را بسينه گذارده مشاهده كرديم امير المؤمنين از جيب خود انگشترى بيرون آورده و بدست آن خفته نمود فورا حركتى نموده برخاست و عرض كرد السلام عليك يا امير المؤمنين و وصى رسول رب العالمين بخدا قسم شما صديق اكبر و فاروق اعظم ميباشيد هر كس بدامان شما توسل جويد رستگار شود و آنكه دورى كند زيانكار است من خداوند را به بركت و عظمت شما اهلبيت قسم دادم تا سلطنت و حشمت يافتم سلمان گفت چون سخنان حضرت سليمان را شنيديم از شدت وجد و شعف بىطاقت شده قدمهاى امير المؤمنين عليه السلام را بوسيده و خدا را ستايش نموديم كه بما نعمت عظيم ولايت آن حضرت را عطا فرموده و در تحت هدايت و رهبرى حضرتش مراتب عظمت حضرت احديت و خداوند قادر متعال را براى العين مشاهده و ادراك نموديم.
سپس از كوه قاف و ماوراء آن پرسشها كرديم فرمودند علم من بما وراء كوه قاف مانند علمى است كه از همين محيط دارم بعد از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من و پس از من اوصياء از فرزندانم بتمام علوم اولين و آخرين وقوف كامل داريم من اسماء حسنى و گنج پنهان خدايم و اسماء نوشته شده بر عرش و كرسى و بهشت نام ما ميباشد و فرشتگان تسبيح و تقديس و تهليل و تكبير را از مأخذ و تعليم گرفتهاند ما آن كلماتى هستيم كه خداوند بآدم تلقين فرمود تا با ذكر آن توبهاش قبول شد آيا ميخواهيد از عجايب روزگار بشما نشان دهم عرض كرديم بلى فرمودند چشم خود را بهم بگذاريد و باز كنيد اطاعت نموده چشمهاى خود را بسته و چون گشوديم خود را در شهر بسيار بزرگ مشاهده كرديم كه مردمانى بقامت درخت خرما داشت پرسيديم اينها چه كسانى هستند فرمودند باقيماندگان قوم عاد ميباشند كه بخدا ايمان نياورده و كافر ماندهاند و اكنون موعد نابودى و هلاكت ايشان است كه ديگر حجت را بر آنها تمام كردهام آنگاه حضرتش چنان نهيبى بايشان زد كه مانند صاعقهاى هستى آنها را نابود ساخت و جملگى هلاك شدند.
و ما اين خوارق عادات و معجزات بزرگ را تا آن روز نديده و نه آنكه شنيده بوديم گفتيم لعنت خدا و فرشتگان او بر منكرين شما باد اى امير المؤمنين عليه السلام و لعنت خدا بر آن كسانى بود كه انكار فضايل و احاديث شما را مينمايند آنگاه بر اثر درخواست و تقاضاى ما ابر حامل ما را امر فرمود كه در هوا پرواز نموده و در كمتر از چشم بهمزدن بخانه آنحضرت وارد گشتيم اول آفتاب آن روز ما رفته و موقعى كه بزمين رسيديم ظهر بود و در مدتى كمتر از پنج ساعت اقطار گيتى را طى نموده و سياحت كرده و برگشتيم چون تعجب ما را ديدند فرمودند بخدا قسم اگر بخواهم تمام آسمانها و زمين را بيك چشم بهمزدن ميتوانم سير نمايم زيرا كه من اسم اعظم خدا هستم حضورش عرضه داشتيم بخدا قسم شما آية اللّه العظمى و معجزه باهره خدا ميباشيد بعد از برادر و ابن عم گرامتان پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين قبيل روايات بطرق مختلفه و اسناد عديده بسيار است و ما فقط براى روشن شدن مفاد آيه باين روايت اكتفا نموديم علاقمندان ميتوانند بكتاب مناقب ابن شهر آشوب و اختصاص شيخ مفيد و كتب ديگر مراجعه فرمايند.
قُل لَّوْ كاَنَ الْبَحْرُ مِدَادًا لِّكلَِمَاتِ رَبىِّ لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَن تَنفَدَ كلَِمَاتُ رَبىِّ وَ لَوْ جِئْنَا بِمِثْلِهِ مَدَدًا(109)
عياشى ذيل آيه فوق از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام روايت كرده فرمود آيه مزبور در باره آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازلشده قوله تعالى: قُلْ لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي اى پيغمبر باين مردم بگو اگر دريا مركب شود تا كلمات پروردگار را برشته تحرير درآورند پيش از آنكه سخنان و كلمات پروردگار تمام شود آب دريا خشك گردد هر چند دريائى ديگر بمانند آن دريا كمك بگيرند طبرسى از ابن عباس روايت كرده سبب نزول آيه مزبور اين بود كه يهوديها به پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كردند شما فرموديد خداوند بمن حكمت عطا نموده و در سوره بقره آيه 269 ميفرمايد يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً خداوند حكمت و دانش را بهر كه بخواهد عطا ميكند و هر كه را بحكمت و دانش رساند در باره او خير و مرحمت بسيار فرموده سپس در پاسخ پرسش ما از حضرتت در خصوص روح ميفرمائيد و ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا اين چه گفتار عجيبى است آيه فوق در جواب آنها نازلشد و پروردگار مثل زد مقدرات و معلومات خود را براى ايشان بر حسب ادراكشان چه مقدرات و علم و دانش خداوند و معانى قرآن و كلمات او بى نهايت است و از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده فرمود براى كلام پروردگار آخر و نهايتى نيست و هرگز قطع و تمام نشود.
قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكمُْ يُوحَى إِلىََّ أَنَّمَا إِلَاهُكُمْ إِلَاهٌ وَاحِدٌ فَمَن كاَنَ يَرْجُواْ لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَ لَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدَا(110)
شعيب عقرقوفى و ابى بصير و حسن بن ابى العلا و عبد اللّه بن وضاح همگى از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود مراد از معناى أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ آنست كه من در حقيقت مانند شما مخلوقى هستم و مراد از لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً اين است كه عمل صالح ولايت آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ميباشد و نبايد بولايت آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شرك بياورد
و نيز از آنحضرت روايت كرده فرمود ولايت آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عمل صالح است و هر كه با ولايت آنها دوست و ولى ديگرى اتخاذ كند او مشرك و كافر است و انكار نموده حق و ولايت امير المؤمنين را و در روايت ديگر فرمود عمل صالح معرفت ائمه است و مقصود از لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً تسليم و پيروى نمودن از امر على بن ابى طالب عليه السلام و شريك قرار ندادن در خلافت با آنحضرت است چه در ستايش و پرستش خدا شرك نياوردن حقيقة اطاعت نمودن از امر پروردگار است نسبت بولايت امير المؤمنين
سوره مبارکه اسرا
كهيعص(1)
سعد بن عبد اللّه قمى روايت كرده گفت حضور مولاى خود امام حسن عسكرى عليه السلام شرفياب شدم بمن فرمود اى سعد از ملاقات با من هدف و مقصودى هم داشتى؟ عرض كردم احمد بن اسحق مرا بزيارت حضرتت تشويق نمود كه درك محضر شريف نموده و اگر اجازه فرمائيد مسائلى هم دارم بيان كنم اشاره بطفلى كه در حضور مباركش بود نموده و فرمودند هر چه ميخواهى از نور ديده و فرزندم كه امام دوازدهم مسلمين است سؤال كن بآن گوهر پاك توجه كردم پرسيدم اى فرزند رسول خدا مرا از تاويل كهيعص مطلع بفرمائيد؟ فرمود اين حروف مقطعه از اخبار غيبيه است و خداوند با اشاره بآن حروف حوادث مربوط بزكريا را براى پيغمبر خود اعلام و سپس قصه او را بيان ميفرمايد كه زكريا از خداوند درخواست نمود كه اسماء خمسه طيبه را باو تعليم دهد جبرئيل نازل و اسماء را بزكريا تعليم نمود روزى در مقام مناجات عرض كرد پروردگارا چه مصلحتى است كه هر وقت من نام محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على و فاطمه و حسن را بياد ميآورم خوشحال شده و هم و غم خود را فراموش ميكنم و چون نام حسين عليه السلام را متذكر ميشوم تمام غم و غصه عالم بدلم مىنشيند و بىاختيار اشكم جارى ميشود خداوند حادثه حضرت سيد الشهداء را براى زكريا بيان ميفرمايد كاف اشاره بكربلاى حسين عليه السلام و ها رمزى از هلاكت آن جناب و فرزندان و يارانش و يا اشاره از يزيد ملعون و عين حكايت از عطش و صاد صبر آن بزرگوار را ميرساند.
زكريا چون واقعه جانگداز كربلا را شنيد چنان متأثر شد كه تا سه روز از مصلاى خويش خارج نشد و گريه زيادى نمود و از خداوند درخواست كرد كه او را نيز فرزندى كرامت فرمايد تا مايه روشنى چشم بوده و مانند حسين عليه السلام شهادت نصيبش گردان و مرا چون محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بمصيبت او مبتلا ساز خداوند دعايش را مستجاب و يحيى را باو عطا فرمود و شهادت را نصيب او گردانيد و او هم چون حسين عليه السلام ششماهه بدنيا آمد قوله تعالى: ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيَّا اين بيان يادآورى از رحمة و بخشايش پروردگارت ميباشد بر بنده خود زكريا هنگاميكه در نهانى از روى كمال اخلاص خداى خود را خواند و اين آيه دلالت ميكند بر استحباب دعا در خفا و پنهانى چنانكه پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود بهترين دعا آنستكه در پنهانى و از انظار مردم پوشيده باشد چه آن از روى اخلاص و باجابت مقرونتر است.
يَرِثُنىِ وَ يَرِثُ مِنْ ءَالِ يَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا(6)
زكريا گفت يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ و حقيقت ميراث در مال باشد چه آن انتقال مال مورث است بسوى ورثه بعد از فوت مورث نه وراثت نبوت و علم براى آنكه علم و نبوت بارث بكسى نميرسد چه علم به تحصيل و نبوت و امامت و خلافت به تعيين پروردگار باشد بنابر اين حديثى كه از عمر نقل كردهاند كه گفت درهم و دينار از پيغمبران ارث برده نميشود بلكه ارث آنها علم و دانش است از جمله احاديث كاذبه و افتراء بر خدا و رسول است و مخالف صريح آيه فوق است چنانچه حضرت فاطمه متمسك شد بآيه فوق و آيات ديگر و با ابو بكر و عمر در بابت فدك محاجه نمود و آنها را مجاب كرد و فرمود بايشان بر خلاف صريح قرآن سخن ميگوئيد چون ابو بكر محكوم شد و شاهد و حجتى بر مدعاى خود نداشت لذا نامه در خصوص رد فدك نوشت و بآن مظلومه داد لكن عمر نامه را از آنحضرت برگرفت و پاره نمود چنان سيلى بصورت دختر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زد كه صورتش كبود و عاقبت آن مظلومه در اثر ظلم و ستم عمر و يارانش شهيد شد چنانچه شرحش در كتب اصحاب مفصلا بيان شده.
ابو نعيم حافظ كه از بزرگان علماء سنة است در كتاب حلية الاولياء از صحابه كه در حال احتضار عمر حضور داشتند روايت كرده گفتند عمر در حال احتضار ميگفت كاش من گوسفندى بودم و مردم در پيش پاى ياران و دوستانشان كه از سفر مراجعت مينمودند مرا ذبح ميكردند و ميخوردند و بصورت مدفوعات از آنها خارج ميشدم و از جمله بشر و بنى آدم نبودم و بفاطمه دختر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ظلم و ستم نمىنمودم تا اينكه مرا اينگونه عذاب كنند و نيز از صحابه روايت كرده گفتند ابو بكر در حال احتضار ميگفت ايكاش مادر مرا نمىزائيد و كاهى بودم در ميان خشت خام و خانه فاطمه عليها السلام را رها مى كردم و آنرا آتش نمىزدم و بآن مظلومه ظلم و ستم نميكردم اينگونه گفتار را موقعى ميگفتند كه جايگاه خود را در دوزخ ميشاهده مينمودند چه هنگام احتضار
فرشتگان جايگاه محتضر را باو نشان ميدهند واعجبا از امثال اينگونه علماء كه اين احاديث را در كتب خودشان نقل مينمايند با اين وصف آنها را خليفه پيغمبر ميدانند و نيست اين موضوعات مگر آنكه خداوند حق را بر زبانشان جارى نموده و بر آنها اتمام حجة كامل فرمود.
عياشى در آيه لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده فرمود پيش از آن كسى بنام يحيى نامگذارى نشده بود همچنانكه پيش از حضرت سيد الشهداء عليه السلام كسى را بنام حسين نامگذارى نكرده بودند و در مورد حضرت سيد الشهداء عليه السلام و حضرت يحيى مدت چهل روز آفتاب برنگ سرخ طلوع و غروب مينمود و قاتلين هر دو نفر ايشان زنا زاده بودند.
و نيز در آيه يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا از حضرت باقر عليه السلام روايت كرده فرمود قسم بحق خدا همچنانكه يحيى در كودكى بنور حكمت آراسته گرديد امير المؤمنين عليه السلام نيز از طفوليت و كودكى بدانش و حكمت امامت برخوردار و از تائيدات الهى مستفيض شدهاند.
بسند خود از على بن اسباط روايت كرده گفت موقعى براى عزيمت بمصر بمدينه رفته بودم وارد شدم بحضرت جواد عليه السلام و آنحضرت طفلى بود ميخواستم حضرتش را بدوستان مصرى خود معرفى كنم ولى با خود تأمل نموده و در انديشه بودم كه ناگاه حضرت جواد عليه السلام نظرى بمن نموده فرمود اى على بن اسباط تعجب ميكنى كه چگونه كودكى بمقام امامت ميرسد خداوند همانطورى كه در حال طفوليت نبوت را عطا ميكند امامت را نيز عنايت ميفرمايد يوسف و يحيى را در طفوليت نبوت و حكمت عطا فرمود در باره يوسف ميفرمايد وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً و در باره يحيى ميفرمايد وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا شيخ در كتاب تهذيب ذيل آيه فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكاناً قَصِيًّا بسند خود از حضرت امام زين العابدين عليه السلام روايت كرده كه مريم از شهر دمشق بكربلا آمده و در محل قبر حضرت امام حسين عليه السلام عيسى متولد شده و همان شب بشام مراجعت نمود در كافى بسند خود از امير المؤمنين عليه السلام روايت كرده فرمود رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده اولين چيزى كه زن زائو بايد تناول كند رطب تازه است چنانچه خداوند ميفرمايد وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا حضورش عرض كردند اگر رطب تازه نبود چه بايد بخورد؟ فرمودند نه عدد از خرماى مدينه و چنانچه ميسر نباشد از هر خرمائى كه فراهم شود تناول كنند بحق خدا قسم اگر زن زائو پس از وضع حمل خرما بخورد طفل او حليم و بردبار خواهد شد.
قَالَ إِنىِّ عَبْدُ اللَّهِ ءَاتَئنىَِ الْكِتَابَ وَ جَعَلَنىِ نَبِيًّا(30)
در كافى از بريد كناسى ذيل آيه قالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا روايت كرده گفت از حضرت صادق عليه السلام معناى آيه را سؤال نمودم فرمود چون عيسى هفت ساله شد بر او وحى نازل گرديد و از همان موقع بر مردم و يحيى حجت گرديد و ممكن نيست يك روز زمين خالى از حجت باشد حضورش عرض كردم آيا در زمان پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حياة آنحضرت امير المومنين عليه السلام حجت بر خلق بوده است؟ فرمود بلى پيغمبر مردم را بولايت على عليه السلام دعوت فرموده و اطاعت آن جناب بر تمام مسلمين واجب بوده ولى تا موقعى كه پيغمبر حياة داشت آن حضرت ساكت بود و با وجود پيغمبر تكلم نمىفرمود با آنكه دانا و حكيم و وحيد دهر بود و بعد از وفات پيغمبر اكرم اطاعت خدا و رسول او بعلى عليه السلام انتقال و اختصاص يافته است.
وَ السَّلَامُ عَلىََّ يَوْمَ وُلِدتُّ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا(33)
ذَالِكَ عِيسىَ ابْنُ مَرْيمََ قَوْلَ الْحَقِّ الَّذِى فِيهِ يَمْترَُونَ(34)
ابن بابويه از حضرت باقر عليه السلام روايت كرده فرمود نشو و نماى حضرت عيسى هر روزى مطابق دو ماه مردمان ديگر بود هنگاميكه هفت ماه شد مادرش مريم دست او را بگرفت و در نزد معلمى برد معلم بعيسى گفت بگو بسم الله الرحمن- الرحيم عيسى فرمود گفت بگو ابجد عيسى سر بآسمان بالا برد و باو گفت آيا ميدانى ابجد يعنى چه معلم تازيانه برداشت و خواست عيسى را بزند آن حضرت باو فرمود نزن مرا اگر ميدانى معنى ابجد را بگو و اگر نميدانى تفسير كنم و شرح دهم برايت معنى آن را معلم گفت بفرمائيد عيسى فرمود الف اشاره بآلاء و نعمتهاى خدا است با بهجت و جيم جمال و دال دين خدا ميباشد هوز ها هول جهنم واو پلى است براى اهل دوزخ زا زفير جهنم است حطى اشاره بخطاهاى مستغفرين است كه خداوند آنها را مىآمرزد كلمن كلام خدا است كه قابل تغيير و تبديل نيست معلم بمريم گفت بيا فرزندت را ببر كه او دانا است و احتياج بتعليم و تربيت ندارد «ذلِكَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ قَوْلَ الْحَقِّ الَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ» اين بود
وَ اذْكُرْ فىِ الْكِتَابِ إِسمَْاعِيلَ إِنَّهُ كاَنَ صَادِقَ الْوَعْدِ وَ كاَنَ رَسُولًا نَّبِيًّا(54)
ابن بابويه از بريد بن معويه عجلى ذيل آيه وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِسْماعِيلَ روايت كرده گفت حضور حضرت صادق عليه السلام عرض كردم آيا مراد از اسمعيل كه در اين آيه ذكر شده همان اسمعيل فرزند ابراهيم است كه مردم تصور مينمايند يا ديگرى است؟ فرمود اسمعيل فرزند ابراهيم پيش از حضرت ابراهيم وفات نموده و آنحضرت خود صاحب شريعت بوده است اگر پندار مردم درست باشد معلوم نيست اسمعيل براى رهبرى كدام قوم مبعوث شده، عرض كردم پس آن اسمعيل كه براى رسالت برگزيده شده كه بوده؟ فرمودند اسمعيل بن حزقيل بود كه خداوند او را براى هدايت قومش فرستاد و قوم او را تكذيب نموده و آزار بسيارش رسانيده و پوست صورتش را كندند خداوند فرشته موكل عذاب را بسوى او فرستاده و باسماعيل گفت پروردگارت مرا مأمور نموده كه در اختيار تو باشم تا هر گونه دستور بدهى قومت را عذاب و هلاك كنم اسمعيل باو گفت بتو حاجتى ندارم آنگاه متوجه پروردگار خود شده و در مقام مناجات عرض كرد خداوندا از مخلوقات خود بر پرستش خود و قبول رسالت و پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امامت وصى او على و فرزندانش عهد و پيمان گرفتهاى و در ضمن از مصائب وارده بفرزند محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حسين عليه السلام خبر داده و بآن حضرت وعده فرمودى كه پس از شهادت مجددا بدنيا برگشته و انتقام خود را از دشمنان خود بكشد پروردگارا حاجت من هم آنست كه در آن موقع كه امام حسين عليه السلام بدنيا رجعت ميفرمايد مرا هم بدنيا برگردانى تا انتقام خود را از دشمنان خود بگيرم خداوند دعايش را اجابت و وعده فرمود كه او را در هنگام مراجعت آنحضرت بدنيا برگرداند. و نيز از سليمان جعفرى روايت كرده گفت حضرت رضا فرمود آيا ميدانى بچه مناسبت اسمعيل را صادق الوعد و درست قول ناميدهاند؟ عرض كردم نميدانم فرمود بمردى وعده كرد در انتظار او تا يك سال جلوس نمود.
جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتىِ وَعَدَ الرَّحْمَانُ عِبَادَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّهُ كاَنَ وَعْدُهُ مَأْتِيًّا(61)
در كافى ذيل آيه جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِي وَعَدَ الرَّحْمنُ از ضريس كناسى روايت كرده گفت از حضرت باقر عليه السلام پرسيدم كه مردم عقيده دارند و ميگويند آب شط فرات از بهشت سر چشمه ميگيرد و حال آنكه ما مىبينيم اين شط از جانب مغرب جارى ميباشد؟ فرمودند در دنيا خداوند بهشتى در مغرب خلق كرده كه آب فرات از آنجا بيرون ميآيد و ارواح مؤمنين هر صبح و شام بآن جا ميروند يكديگر را ملاقات نموده و از ميوههاى آن تناول ميكنند و خداوند در مشرق دنيا دوزخى دارد كه ارواح كفار در آنجا ميباشند و از زقوم و حميم آن مىآشامند و هر روز بوادى برهوت كه در صحراى يمن واقع شده و داراى حرارت شديدتر از آتش است هجوم ميآورند و اين عمل مؤمنين و كفار پيوسته تا روز قيامت ادامه دارد.
وَ إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ ءَايَاتُنَا بَيِّنَاتٍ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُواْ لِلَّذِينَ ءَامَنُواْ أَىُّ الْفَرِيقَينِْ خَيرٌْ مَّقَامًا وَ أَحْسَنُ نَدِيًّا(73)
در كافى از ابى بصير روايت كرده گفت معنى آيه فوق را از حضرت صادق سؤال نمودم فرمود پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قريش را بولايت و محبت ما اهل بيت دعوت نمود آنها رو برگردانيده و انكار كردند تمام ايشان در گمراهى و كفر غوطه ورند و ايمان بولايت امير المؤمنين عليه السلام و ولايت ما نياوردند پروردگار آنها را مهلت داده و در گمراهى رها كرده و از شهوات خود لذت برند تا مرگ ايشان را دريابد در آنوقت ميفهمند كه چگونه پست و حقير ميباشند ابى بصير گفت سؤال نمودم معنى «حَتَّى إِذا رَأَوْا ما يُوعَدُونَ» را فرمود مقصود از وعدهايكه خداوند بكفار داده ظهور حضرت حجة عليه السلام است و مراد از ساعت خروج آن بزرگوار ميباشد در آن روز ميفهمند مقام و منزلت امير المؤمنين عليه السلام و فرزندانش را و ميدانند كه بدترين مردمان عصر خود بوده و جايگاهشان آتش دوزخ باشد.
وَ يَزِيدُ اللَّهُ الَّذِينَ اهْتَدَوْاْ هُدًى وَ الْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيرٌْ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَ خَيرٌْ مَّرَدًّا(7)
خداوند از نظر رحمت خود هدايت كسانى را كه قبول ولايت ائمه نمودهاند و پيروى از ايشان ميكنند فزونى مىبخشد و نيز از آنحضرت روايت كرده فرمود مراد از باقيات صالحات
ذكر سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الا اللّه و اللّه اكبر
ميباشد.
يَوْمَ نحَْشُرُ الْمُتَّقِينَ إِلىَ الرَّحْمَانِ وَفْدًا(85)
قوله تعالى: يَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِينَ إِلَى الرَّحْمنِ وَفْداً بخاطر بياور آن روزى را كه پرهيزكاران را بسوى خداوند مهربان محشور نموده و برانگيزيم.
در كافى ذيل آيه فوق از حضرت باقر عليه السلام روايت كرده فرمود امير المؤمنين سؤال نمود از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يا رسول اللّه وفد ملوك و پادشاهان هر چند نفر كه باشند سواره هستند وفد خدا چگونه ميباشند؟ فرمود يا على چون مؤمنين از قبر برانگيخته و محشور شوند فرشتگان با استرانيكه سرج و لجام آنها از زر است باستقبال مؤمنين بيايند و هر مؤمنى را حلى از حلىهاى بهشت بپوشانند كه قيمت آن از تمام متاع دنيا بيشتر باشد آنها را سوار بر مركب كنند فوجى از فرشتگان جلو و فوجى ديگر از عقب ايشان را رو ببهشت برند و چون بدر بهشت رسند فرشتگان بسيارى باستقبال آيند گويند سلام بر شما وارد بهشت بشويد با دل آسوده و خاطرى فارغ وَ نَسُوقُ الْمُجْرِمِينَ إِلى جَهَنَّمَ وِرْداً و بدكاران را بآتش جهنم رانده و بدوزخ وارد سازيم لا يَمْلِكُونَ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً در آنروز كسى قادر بشفاعت نيست مگر آنكه از خداوند مهربان عهد نامه كامل توحيد دريافت نموده باشد.
صحابه ذيل آيه فوق از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كردهاند روزى باصحاب فرمود آيا عاجز و ناتوان هستيد كه هر بامداد و شبانگاه بنزد پروردگار عهد كنيد عرض كردند اى رسول خدا چگونه عهد كنيم؟ فرمود هر صبح و شب بگوئيد
«اللهم فاطر السموات و الارض عالم الغيب و الشهادة انى اعهد اليك فى هذه الحيوة الدنيا بانى اشهد ان لا اله الا انت وحدك لا شريك لك و ان محمدا عبدك و رسولك و انك ان تكلنى الى نفسى تقربنى من الشر و تباعدنى من الخير و انى لا اثق الا برحمتك فاجعل لى عندك عهدا توفيته يوم القيمة انك لا تخلف الميعاد»
چون اين كلمات را بگوئيد مهر كنند آن را و در زير عرش گذارند روز قيامت كه ميشود منادى ندا كند كجايند آنهائيكه نزد خدا عهد دارند و ايشان را به بهشت ببرند.
إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّلِحَاتِ سَيَجْعَلُ لهَُمُ الرَّحْمَانُ وُدًّا(96)
طبرسى بسند خود از حضرت باقر عليه السلام ذيل آيه إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا روايت كرده كه فرمود روزى پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با امير المؤمنين عليه السلام فرمود از پروردگار خواستم كه براى من در نزد خود عهدى را مقرر بفرما و دوستى مرا در دلهاى مومنين جايگزين بنما خداوند اين آيه را نازل فرمود و اينحديث را بيشتر اصحاب حديث از عامه و خاصه و بهمين مضمون روايت كردهاند.
ابن مغازلى شافعى بسند خود از ابن عباس روايت كرده گفت روزى پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهمراهى على عليه السلام چهار ركعت نماز بجا آورده سپس دست مبارك را براى دعا بآسمان بلند نمود فرمود پروردگار بدعائى كه موسى بن عمران در پيشگاه مقدست نموده منكه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هستم درخواست ميكنم كه شرح صدرى بمن عطا فرما و على را كه از اهل بيت من است وزير من و شريك در نشر و تبليغ احكام من قرار بده و او را پشتيبان من نموده و پشت مرا بوجود على محكم كن كه ناگاه از طرف پروردگار منادى صدا زد كه اى احمد دعاى ترا اجابت نموديم در باره على پس از آن پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود اى على تو نيز دست بدعا بردار و از خداوند بخواه كه براى من نزد خود عهدى مقرر دارد و دوستى مرا در قلوب مؤمنين جاى بده على عليه السلام بدستور پيغمبر اكرم دست بدعا برداشت خداوند آيه را بر پيغمبر نازل فرمود و پيغمبر اكرم آيه را تلاوت نمود و مايه تعجب گروه مؤمنين شد از سرعت اجابت دعاى آن حضرت پيغمبر اكرم فرمودند آيات قرآنى چهار قسم است يك جزء آن در شان ما و اهلبيت ما است و يك جزء در احكام حلال خدا و يك جزء ديگر در محرمات و جزء ديگر آن در فضائل و احكام است.
در كافى ذيل آيه فوق از ابى بصير روايت كرده گفت سؤال نمودم از حضرت صادق عليه السلام معناى آيه را فرمودند خداوند قرآن را سهل و آسان نمود بر زبان پيغمبر در آنوقتيكه امير المؤمنين عليه السلام را بر وى دست بلند نمود و او را بخلافت براى مردم معرفى كرد و انتصاب على عليه السلام بخلافت و وصايت بشارت و مژدهاى بود از براى مؤمنين و پرهيزكاران و ترس وعيدى بود از براى كافران عنود و لجوج سپس تهديد ميكند كافران را بقولش وَ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ پيش از اين مردم بسيارى از اقوام و ملل معاند و لجوج را هلاك و نابود كرديم اكنون هيچ اثرى از آنها باقى نيست اى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تو هيچكس را از ايشان مىبينى يا آوازى از ايشان ميشنوى و هرگز از احوال آن مردم بگوش تو رسيده است با اينان همان معامله كنيم كه با آنها نموديم چه ايشان از آنها بهتر نيستند و قوتشان بيشتر نميباشد